جستجوی ناکام آرامش

در خانواده ای آرام و با محبت بزرگ شدم  و به سرعت مراحل موفقیت رو در زندگی  داشتم میگذروندم. تو کلاس های طراحی و نقاشی حرف اول رو میزدم. به انگلیسی و فرانسه  تسلط کامل داشتم. چون به ژنتیک علاقه داشتم ، به فراخور اون داشتم کارشناسی مربوط رو میخوندم و اینها همه وقتی بود که فقط 19 سال داشتم…تو همون سن هم ازدواج کردم، بدون هیچ شناختی از ایشون ، به اصرار خانواده ایشون، خیلی سریع من و همسرم زندگیمون رو شروع کردیم . زندگی ! جهنم به معنای واقعی کلمه…من وارد زندگی شده بودم که کاملا مخالف رویه تربیتی من بود. من حتی حق حضور سر کلاس های دانشگاه رو نداشتم. با هر بدبختی که بود با استادها صحبت میکردم و شرح مختصری از وضعیتم میدادم و به نحوی راضی شون میکردم که فقط سر جلسات امتحان پایان ترم حضور داشته باشم. گرچه بارها و بارها روز امتحان در خونه به روی من قفل شد تا نرم امتحان بدم  . هر روز و سر هر بهانه ای دعوا و تنش بود و از جاییکه من و مادر و برادرهای دیگه ، همه در یک ساختمان بودیم، هر روز سر هر صدای داد و فریاد ، پدر مادرش هم میومدن و خلاصه بساطی بود .وقتی نزدیک  برگشتن همسرم به منزل میشد از ترس حضورش سر تا پا میلرزیدم. فشار شدیدی روی من بود و من جرات حرف زدن و اعتراض نداشتم…
نمیتونستم به خانواده ام حرفی بزنم چون میزان علاقه ی پدرم به خودم رو میدونستم و میدونستم از این ناحیه به شدت آسیب پذیر هستن و اینکه متاسفانه دلم برای همسرم می سوخت ….فکر میکردم چقدر باید برای خودش سخت تر باشه وقتی بعد از گذر از اون لحظات عصبانیتش،  همسرش رو در اون وضعیت میبینه ( سر و صورت و بدن کبود و گاهی خون آلود…و گاهی دست و پای شکسته… گاهی برای چند هفته نمیتونستم از منزل خارج بشم و از دیدن پدر مادرم طفره میرفتم.)
نمیدونم چقدر موندنم تو این زندگی معنا و منطق داشت. اما دوست نداشتم زود جا بزنم. وقتی میدیدم همسرم پا به پای درد کشیدن من ( که در اثر کارهای اون بود) اشک تو چشمش جمع میشد و میگفت دست خودم نیست ببخش. بیشتر دلم براش میسوخت.  فکر میکردم یه روز بالاخره تموم میشه…اما نمیشد.
خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم باردار شدم و پسرم به دنیا اومد. و با دنیا اومدن اون، منع خروج من از خونه برداشته شد. حالا اجازه داشتم اگر دلتنگ شدم بتونم تنها حداقل خونه پدر و مادر خودم برم ! و با بزرگ شدن پسرم،  میزان آزادی هایی که همسرم میداد برای خروج از منزل بیشتر هم میشد ، این برای من که هیچ وقت منعی برای حضور منطقی و به جا ، در جامعه ام از سوی خانواده خودم نداشتم ، به شدت آزار دهنده بود ولی چاره ای جز صبر نبود .

تمام طول مدت بارداری ، به خاطر اعمال و رفتار همسرم ، من تهدید به سقط بودم.  فقط یک چیز رو میدونستم اونم اینکه نباید اجازه میدادم این خشونت سمت بچه ام بره …
شاید گفتن این مقدمه به نظر اضافه بود ولی خواستم فقط علت ناآرامی های خودم رو بگم و اینکه چطور آرامش از من گرفته شد…خانواده مذهبی داشتم ولی من فقط به اسم اسلام داشتم . همیشه هم سوال میکردم که چرا اصلا باید مسلمون باشم؟ دین ارثی برای چیه؟ و هزار تا سوال دیگه که جوابی براش اطرافیان من نداشتن و من فکر میکردم چون اطرافیانم جواب ندارند لابد کلا جوابی نیست !!!!  برای به دست آوردن آرامش ، اون چیزی که تو زندگی متاهلی گم کرده بودم ، وارد کلاس های یوگا شدم و پنج سال تمام ، تمرینات گاها بسیار سخت یوگا رو انجام دادم. صبح و شب.

روزم رو قبل از رفتن به کلاس یوگا با سلام بر خورشید یوگا
SURYA NAMASKAR
شروع میکردم،  طوری ثبت نام کرده بودم که هم اول صبح قبل از خروج همسرم و تنها نموندن پسرم کلاس باشم و هم کل روزهای هفته .
تمام روزهای من پر شده بود از ترکیب آسانا و پرانا یاما…اما هیچ تغییری در وضعیت روحی من به وجود نیومده بود و کماکان فقدان آرامش رو حس میکردم.

مربی که علاقه ویژه ای به من پیدا کرده و به نظرش من میتونستم در آینده جای اون رو حتی بهتر از خودش پر کنم؛ تمرینات سخت تری برام در نظر گرفت . گاهی مجبورم میکرد 30 دقیقه در یک وضعیت بمونم، انقدر که بدنم قفل میکرد و گاهی برای مدت طولانی باید  تمرکز میکردم  بر یک شیء البته بدون پلک زدن ، انقدر که چشمهام میسوخت و شروع ریزش اشک بود… اما اینها از لحاظ ایشون ، همه نشانه های خوب بود…چون من کلا خودم به ذات گیاهخوار بودم، مربی این رو هم مزید بر علت پیشرفت من میدونست و فشار تمرینات رو بیشتر میکرد… با این همه باز آرامشی در کار نبود که نبود البته با یک تفاوت …. منی که در شرایط به اون سختی طاقت آوردم ، حالا وجود همسرم رو مانع میدیدم. احساس میکردم برای رسیدن به اون حد اعلا ، باید تنها بود و هیچ وابستگی نداشت … با اینکه مربی ادعا میکرد زندگی خانوادگی فوق العاده ای داره ولی من حس میکردم زندگی خانوادگی  من رو به زوال داره میره…

روزها و روزها … شب ها و شب ها… بدون هیچ تغییری  در حال و روحیه من سپری میشد. من آرامشی حس نمیکردم.
تا اینکه وقتهای ریلکسیشن،  حس میکردم بدنم گر میگیره ، گاهی حس میکردم با اینکه چشم هام بسته ست ولی کاملا به اطراف اشراف دارم  … گاهی حس میکردم نورهای قرمزی میبینم ولی در حد لحظه فقط… و بعد بدنم انگار منقبض میشد..لرزش … ترکیبی از حس های متضاد رو کاملا روی بدنم درک میکردم ولی علتش رو نمیدونستم . وقتی به مربی گفتم خوشحال شد . به نظرش این فوق العاده بود و من داشتم تازه وارد فاز یوگا میشدم. پس در نتیجه تمرینات فشرده تری لازم داشتم !
به من دستوری داده بود مبنی بر مراقبه و تکرار مانتراهایی که بهم میگفت به تعداد  گفته شده … تاکید میکرد که حتما این مراقبه ها تو جایی شبیه خیمه یا چادر بازی بچه ها باشه تا زودتر به نتیجه مطلوب که آرامش هست برسم! من در روز پنج تا هفت نوبت باید مراقبه میکردم …اما واقعیتش من حتی یکبار هم انجام نمیدادم، چون دوست نداشتم مانتراهایی رو تکرار کنم که حتی معنی شون رو نمیفهمم و به نظرم حتی به نظر آواشناسی خیلی بد و مسخره میومدن! در جواب مربی فقط میگفتم آره دارم انجام میدم  اما هنوز خبری نیست!
اما حالا دیگه فقط فقدان آرامش نبود که اذیتم میکرد، بلکه حس و حال های مختلف و متناقضی بود که کم کم داشت تو من خودش رو نشون میداد، گاهی به شدت از همسرم انزجار داشتم و طاقت بودن با اون رو نداشتم و گاهی عاشقش بودم و دیوانه وار دورش میچرخیدم، گاهی برای چیزهای بیخود و بی جهت میخندیدم و گاهی بی جهت گریه میکردم و حس میکردم چقدر از زندگی خسته شدم…عجیب  میل به خودکشی داشتم. هر وقت ریلکسیشن داشتم جسد خودم رو تصور میکردم که روی آب شناور مونده ، به قول یوگا…رهای رها…  و چقدر این تصور برام دلپذیر بود ، طوری که بعد از کلاس تا ساعت ها فکرم رو درگیر میکرد..
اعتراف میکنم که بارها به استخر رفتم و قسمت عمیق ،  بارها وسوسه شدم دست از شنا کردن بکشم و اجازه بدم که بدنم به همون تصور برسه ….رهای رها. …اما نتونستم، بارها خواستم خودم رو به طریقی از بین ببرم ، اما نتونستم .
هنوز یه ته مونده اعتقادی تو من بود، و تنها عاملی که اجازه نمیداد این کار رو بکنم ترس از عقوبت این کار و ترس از خدا بود…
حال من روز به روز بدتر میشد .بعد از کلاس ها با حالت تهوع و سرگیجه برمیگشتم خونه، این حالت به مرور به قدری شدید شد که تصمیم گرفتم حتی رانندگی نکنم چون میترسیدم کنترل خودم رو به آنی از دست بدم و اتفاق بدی برای شخص دیگه ای بیفته،
سردردهای وحشتناک ، لرزش شدید دست هام…بی قراری ، نفرت از زندگی و به تبع اون از همسرم ، ( چون فکر میکردم عامل تمام اینها همسرم هستن که با اخلاق تند و عصبی خودش من رو هم اینطور کردن.) و بالاخره من که روزی آروم ترین فرد خانواده ام بودم ، حالا تبدیل شده بودم به یک شخص عصبی و کلافه!
این رفتارها آنقدر به مرور زمان در من شدید شد که خوب به یاد دارم روزی پدرم با تعجب از من پرسید که آیا داروی روانگردانی و یا مخدری استفاده میکنم که اینطور شخصیتم تغییر کرده!!!!

من رو به جنون بودم انگار…

بیماری های عجیب و غریبی سراغم میومدن،  بیماری هایی که هیچ پزشکی براش جوابی پیدا نمیکرد و بعد از مدتی درگیر بودن ،خود به خود خوب میشدن، مثلا زمانی تمام بدنم از صورت تا پا ، روی پلک روی دستها و… به صورت سکه سکه قرمز میشد و گر میگرفتم ، تو این موقع ها هیچ چیز نمیتونستم بخورم و فقط تهوع داشتم … زمانی فکر میکردن واگیر ممکنه داشته باشه میگفتن قرنطینه باش و بچه هات رو از خودت دور کن…گاهی میگفتن آلرژی… هیچ پزشک پوست و هیچ متخصص عفونی و هیچ پزشک اعصابی نتونست دارویی بده برای خوب شدنم… تا بعد از مدتها خود به خود خوب شد…
زمانی تمام بدنم کهیر میزد …و پزشکان میترسیدن که این کهیر ها به ارگان های داخل بدن هم سرایت کنه …و باز هیچ جوابی براش نبود تا این هم خوب شد…

و زمانی آبسه های چرکین که بدنم رو درگیر میکرد و منو بستری بیمارستان میکرد و باز پاسخی نبود!

ولی این دردها به لحاظ مربی من باز نشانه خوب بود. میگفت برون ریزی ..  میگفت وقتی که به میزان لازم از برون ریزی گذشت با انرژی که به سمت من میفرستند ( اون و چند نفر دیگه ) باعث رهایی من از اون بیماری میشه، ولی واقعیتش اصلا حرفهاش رو نمیپذیرفتم و به نظرم فقط دری وری بود … من فقط برای آرامش، یوگا رفتم همین…این ارسال انرژی و برون ریزی و …اصلا برام بی معنی بود و ذره ای براش ارزش قائل نبودم…
به مرور انقدر مربی من وارد این حرفها و این فازها شد که کلا یوگا رو قطع کردم.  دلیلی نداشت چیزی رو ادامه بدم که قبولش ندارم، مضاف بر اینکه پنج سال یوگا هم نشون داده بود که آرامشی اصولا نمیتونه به ارمغان بیاره برای من، پس فقط اتلاف وقت بود و بس!

اما بیماری های من تمومی نداشت و مشکلاتم با همسرم صد برابر شده بود ، چون حالا منم دیگه بی طاقت بودم و نمیتونستم تحمل کنم . و  برعکس ایشون که از اول زندگی من رو صبور و آروم دیده بود ، حالا این بی قراری و بدخلقی من رو نمیتونست هضم کنه ، و این عصبیتش رو تشدید میکرد . من طلاق میخواستم و همسرم امتناع میکرد. خلاصه افتاده بودیم تو یک دور تسلسل باطل …که بچرخ و بچرخ و بچرخ. …

این بار دست به دامن مشاور و روانشناس شدم، توصیه ها عجیب و غریب بود، یکی میگفت چنان عرصه رو بر همسرت تنگ کن که طلاقت بده چون این زندگی درست بشو نیست!
یکی میگفت با مرد دیگه ای دوست شو و آرامش رو از اون بگیر، اینطور همسرت رو راحت تر تحمل میکنی!
یکی میگفت تعهد یعنی چی ؟ میگفت لازم نیست دوست باشی فقط در حد گپ و گفت با جنس مخالف

( البته احتمالا مشاور و روانشناس هایی که من رفتم مشکل داشتن وگرنه الزاما هر مشاور و روانشناسی قطعا چنین توصیه ای نخواهد داشت. )

از روانشناس های مرد به روان شناس های خانم پناه بردم ، این بار خانومی بود که اتفاقا یوگا و عرفان حلقه رو با هم گره زده بود و من بی خبر! نصف سال هند بود و نصف سال ایران، وقتی فهمید پنج سال یوگا رفتم و ول کردم ، متدی که خودش ابداع کرده بود از این ترکیب ، سعی کرد روی من پیاده کنه، تا چندین جلسه هر بار به جای مشاوره فقط حرکات یوگا بود که انجام میدادیم ، انگار میخواست مطمئن بشه که تا کجا پیش رفتم ، و به من ساعت اتصال به حلقه میداد و مراقبه تحت همون شرایطی که مربی قبلم گفته بود و البته در ساعت خاص. ..که البته باز من انجام نمیدادم.
جلسه آخری که اونجا بودم بهم گفت چشمها رو ببند گفت میخواد انرژی های منفی رو از من دور کنه ( همون بحث ارواحی که برای خودشون میچرخند تو عرفان حلقه ) میگفت حتما هفت هشت تا از اون روح ها در وجود تو هستن و علت این نا آرومی تو وجود اونها ست . چشمها رو بستم و خنده ام گرفته بود. یاد جادوگرهای آفریقایی افتاده بودم که یکی دو تا چیز رو دور طرف می چرخونند و عود روشن میکنند و ورد میخونن.  ناخودآگاه میخندیدم و البته آیت الکرسی و حرز حضرت علی رو هم تو دلم میخوندم.

بعد از ده دقیقه یکربع ، خسته و عصبانی به من گفت بسه چشمت رو باز کن  . گفت اگر میخوای خوب بشی این اعتقادات بیخود رو بریز دور ، جهنم کجا بود؟ بهشت کجاست؟ و مزخرفاتی که فقط برای به مسخره گرفتن اعتقاد و اسلام بهم می بافت. چرت و پرت هایی که هیچ جا نشنیده بودم از فرشته بودن و موحد ترین فرد عالم بودن ابلیس تا قیاس طاهری و پیامبر….توهین های اون تمومی نداشت . در حد اطلاعات خودم پاسخ ها رو دادم  . در مورد عرفان حلقه قبلا خونده بودم و میدونستم چقدر این فرقه شیطانی هست پس نه تنها نتونست من رو جذب کنه بلکه به خاطر انکار شدید اللحن و رد من ، ناراحت تر هم میشد. دقیقا انگار مقدساتش رو کسی داره زیر سوال میبره!

دیگه نرفتم پیشش، بی حجاب بودم درست، اعتقادم خیلی سست بود درست ، ولی روی حضرت علی تعصب داشتم بی تعارف … میدونستم که خودم عامل به دین نیستم ولی این عامل نبودن من از سر جهالت من بود نه عناد… پرونده مشاور و روانشناس هم اینجا بسته شد!

دنبال آرامش گمشده، هر کتابی رو از هر مسلکی خوندم ، اما کامل نبودن، از هگل تا دکارت ، از کامو تا سارتر، از انجیل تا تورات، از نیچه تا شوپنهاور.از رقص سماع مولانا تا عرفان های رایج  .. هیچ کدوم راضیم نکرد.
تصمیم آخر رو گرفتم رفتم سمت کتاب های مذهبی ، اولین کتابی که خوندم مکیال المکارم بود انگار تازه امام زمان رو داشتم میشناختم و این برام شرم آور بود بعد نهج البلاغه بعد کافی بعد کتاب های شیخ  صدوق و… و چقدر این دین کامل بود خدای من! انگار تازه بهش رسیده بودم. عطش خوندن و دونستن صبر و قرار رو از من گرفته بود.
به موازات اون، برنامه سمت خدا و مرحوم حجت الاسلام مهندسی و حرفهای ایشون در مورد بخشش و مهربانی خدا. .. به موازات اون،  شبکه ولایت و….و خلاصه من جواب سوالاتی که سالها از والدین و اطرافیانم کرده بودم ، گرفتم . حالا میدونستم این دین کامله و بی عیب و نقص و میخواستم تغییر کنم. شدم چادری محجبه . کسی که تا قبل از این نمازهای واجب خودش رو نمیخوند شروع کرد به خوندن نماز شب حتی!

 

30 ساله بودم و به اندازه 21 سال نماز و روزه ی قضا داشتم.  روزه هایی که چون به عمد بود همه 60 روزه حساب میشد . حتی فکرش سخت بود چه برسه به عملش.
شروع کردم به روزه گرفتن و خوندن نماز های قضا…بیداری سحر و سعی در جبران گذشته ، و جالب بود که آرامش رو فقط در همون سحرها درک میکردم . شاید روزهای اول نه …ولی به مرور زمان حال خوبی داشت  . سکوت و سیاهی شب و بنده روسیاهی که به تضرع به درگاه خدا ایستاده و تقاضای عفو میکنه…

خیلی خوب بود و من داشتم برمیگشتم به روزهای قبل ، اثری از بیماری ها نبود ، جز لرزش دست ها البته در حدی نبود که مانع از انجام کارهای عادی و روز مره باشه . ولی کارهایی مثل طراحی با ذغال یا مداد ، سخت شده بود. خط ها گاهی درست در نمیومد و منی که همیشه دلم میخواست نتیجه ی کارم مطلوب  باشه حالا از هر نوعی ، نقاشی و طراحی رو کاملا کنار گذاشتم.ناراحت بودم ولی خودم رو توجیه میکردم که در عوض  زمانم برای مطالعه بیشتر شده و این برای من که همیشه وقت کم می آوردم ، فوق العاده ست. اعتقاد داشتم چیزی که از دست رفته ، رفته نمیتونم در حسرت کاری که دیگه نمیتونم انجامش بدم ( حداقل به خوبی و ظرافت قبل) مابقی لحظات رو راکد بمونم.

ولی انگار یوگا نمیخواست منو رها کنه!

سالها پیش وقتی من و همسرم برای بار دوم بچه دار شدیم ، تو یکی از همون لحظات عصبانیت ، در اثر سیلی سختی که به صورتم زد، پرده گوش من پاره شد ، به اعتقاد دکترها اگر جوش نمیخورد باید تن به جراحی میدادم. اما خوشبختانه خود به خود جوش خورد ولی با یک تفاوت من 4 سال بود که صدای سوت لاینقطع  وحشتناک و آزار دهنده ای رو تو همون گوش تجربه میکردم ، دردی که به گفته پزشکان هیچ درمانی نداشت جز تحمل . گاهی انقدر اذیت میشدم که ناخودآگاه گریه ام میگرفت.  به خصوص وقت هایی که همسرم دوباره عصبانی میشد و چون هیچ کنترلی تو اون لحظات عصبانیت روی رفتار خودش نداشت ، و فقط تنها فکرش آزار دهنده ترین رفتاری بود که میتونست روی من داشته باشه، روی همین گوش من مانور میداد. گاهی سرم رو میگرفت و میچسبوند به دهنش و فریادهایی میکشید که تا چندین خونه اون طرف تر هم میشنیدن،  گاهی دوباره سیلی هایی که مهمونم میکرد و… و بعد از اون درد های وحشتناک من و گریه های من از شدت بلندی سوت گوشم و اشک ریختن همسرم برای معذرت خواهی از کاری که کرده!
اما این بار قسمت حلزونی گوش من آسیب دیده بود. هیچ کاری نمیشد کرد مگر اینکه جراحی بشه که اون هم توصیه میکردن تا رسیدن به شرایط حاد ، صبر کنم، و همسرم زجر  کشیدن من رو میدید و وقت هایی که آروم بود ، اون هم زجر میکشید از نتیجه اعمال و رفتارش.  این رو تو نگاهش میدیدم ، گرچه فقط تا وقتی بود که دوباره عصبانی نشه:(

بعد از یکسال از گذشتن اون حال خوبی که بهش رسیده بودم ، همسرم به اصرار من رو پیش دکتری بود که ادعای انرژی درمانی داشت. هر قدر پافشاری کردم برای نرفتن،  فایده نداشت . نتیجه برعکس میشد ، ایشون فکر میکرد که من از سر لجبازی نمیخوام خوب بشم تا اون رو آزار بدم. میگفت عذاب وجدان داره و باید همراهیش کنم. راه دیگه ای نبود…

وقتی منزل ویلایی دکتر رسیدیم ، ظاهرا مریض لاعلاجی که مداوا شده بود داشت مراتب تشکر و قدردانی خودش رو به دکتر اعلام میکرد! تا وقت من برسه، خواهر دکتر مرتب دور من میچرخید و با من گرم میگرفت ، شماره موبایل میداد شماره موبایل منو از همسرم گرفت ، با این ادعا که علاقه خاصی به من پیدا کرده و نتیجه هر چی باشه ، دوست داره با من مراوده و ارتباط داشته باشه !

آقای دکتر بیرون اومد . بعد از سلام و احوال پرسی شروع کرد به گفتن بیماری هایی که تا الان داشتم ، تمام اون کهیر ها ، آبسه ها… ناراحتی گوشم و خیلی مسائل دیگه ، و این هنوز وقتی بود که با چندین متر فاصله تو جمع نشسته بودیم . بهم گفت میدونه بهش اعتقاد ندارم ولی فقط بهش اطمینان موقت کنم برای چند هفته و یا چند ماه ، میگفت فقط خودت رو به من واگذار کن و اگر نتیجه نگرفتی بعد قضاوت کن!

بهم گفت برم اتاق معاینه و با چشم غره همسرم رفتم البته خواهر دکتر رو هم با خودم همراه کردم  . نمیدونم چرا ولی اصلا حس خوبی به این دو تا نداشتم. وقتی رفتیم خودش شروع کرد به خوندن آیت الکرسی و بعد دعای یا فاطر به حق فاطمه و این باعث شد که من بر خلاف عادت معمول خودم که همیشه حرز حضرت علی و یا آیت الکرسی رو میخوندم ، این بار نخونم … و دست روی گوش من و یا قسمت های مختلف بدنم میذاشت.  بدنم گر گرفته بود  . فکر میکردم دارم خفه میشم. بی حال بودم . دلم میخواست فقط بخوابم . آقای دکتر لبخند میزد و میگفت خوبه خوبه ، خیلی گیرنده های انرژی بدنت فعال هستند و من از شدت بی حالی حتی حال فکر کردن هم نداشتم . تمام مسیر برگشت تو ماشین خواب بودم و بعد از رسیدن به منزل برای اولین بار تو این سالهای اخیر ، بدون قرص خواب ، خوابیدم .

البته بعد از چند ساعت درد و گرگرفتگی شدیدی تو بدنم احساس میکردم که هر روز بیشتر شد. دکتر به همسرم گفته بود که من باید به طور مداوم انرژی بگیرم گفته بود این دردها و گرفتگی های بدنی همه علامت خوبی هستند که داره جواب میده. باز علی رغم میلم همسرم من رو با خودش همراه کرد و باز مثل دفعه قبل ولی این بار دستور ادامه یوگا رو هم داد حتی شده در منزل! با همون مانتراها ،همون مودرا ها ، همون مراقبه ، همون آسانا ها و پرانا یاما ها… میگفت این که آدم تا این حد در یوگا پیشرفت کنه و بعد به یکباره همه چیز رو متوقف کنه کار خوبی نبود، اعتقاد داشت درست زمانی که قرار بود به نتیجه برسم ، رها کردم!
چندین و چند بار این اتفاق افتاد . خواهر دکتر تقریبا هر روز با من تماس میگرفت با ادعای دلتنگی…
رسید تا روزی که دکتر گفت حق نماز شب خوندن نداری! گفت بدن به 8 ساعت خواب مداوم نیاز داره و تو وقتی سحر بیدار میشی این سوت گوش تو رو تشدید میکنه.  میگفت برای عبادت خدا راه های دیگه ای هم هست و خدا شرایط بدنی تو رو میبینه. چند روز مقاومت کردم ولی این بار هم همسرم و هم خانواده ام جلوی من ایستادن ، هر قدر اصرار میکردم که من حال خوشی دارم از این بیداری ، کسی گوش نمیداد . دیگه حق بیدار شدن هم از من گرفته شد:(
دکتر مرتب همسر من رو دعوت میکرد به منزلش، و مزخرفاتی به عنوان پیش گویی بهش میگفت . پیش گویی هایی که هیچ وقت درست در نمیومد ولی جالب بود که انگار همسرم سحر شده باشه، بی چون و چرا حرفهای دکتر رو قبول میکرد.

تا اینکه شبی خواب دیدم درست قبل از نماز صبح ، خواب دیدم تو حرم امام معصوم هستیم ، دسته ای در حال عزاداری هستند و خون از بدن و سر و صورت اونها روی سنگ های حرم میریزه،  با ناراحتی به همسرم میگفتم ببین کار اینها درست نیست باید جلوشون رو بگیریم . خون نجسه و نجاست نباید توی حرم بریزه ، اما همسرم میگفت نه چون دارند عزاداری میکنند این خون اشکال نداره …
با صدای اذان از خواب پریدم ولی ذهنم درگیر بود. بعد از نماز، با اینکه هیچ وقت استخاره نکرده بودم، از خدا خواستم فقط این بار بهم جواب واضح بده در ارتباط با این دکتر و ارتباطش با خوابم.
از روی یکی از کتاب ها مدل استخاره گرفتن رو نگاه کردم و مو به مو انجام دادم و قرآن رو باز کردم و رسیدم به آیه ی آخر سوره هود:
ولله غیب السماوات و الأرض و إلیه یرجع الأمر کله،  فاعبده و توکل علیه و ما ربک بغافل عما تعملون
و هر چه در آسمان ها و زمین پنهان است همه برای خداست و امور عالم همه به خدا بازگردانده میشود . اورا بپرست و بر او توکل کن و پروردگار تو از آنچه میکنید غافل نیست

حس میکردم خدا خیلی واضح جوابم رو داده بود. دیگه یقین داشتم که این دکتر چه مدل آدمی هست و این رو هم یقین داشتم که تحت هیچ شرایطی دوباره پیشش نخواهم رفت

اما همسرم دست بردار نبود، دکتر که میدید من دیگه امتناع میکنم از رفتن ، این بار به بهانه های مختلف به منزل ما میومد از دوستی صمیمانه با همسرم ، تا ادامه انرژی درمانی من، تا پاکسازی خونه از اجنه و انرژی های منفی و تا حتی هوس دستپخت من!!!!

این بار اما خواسته اش متفاوت بود، به همسرم اصرار میکرد که من رو مجاب به همراهی با اون بکنه تا اجازه بدم روی من کار کنه ، میگفت خانوم شما استعداد عجیبی برای شفابخشی داره و انتقال انرژی ، استعدادی که در هر کسی نیست. میگفت اگر مقاومت نکنه من میتونم در چند جلسه آجنا رو فعال کنم (منظورش همون چاکرای چشم سوم در یوگا بود) .
از همسرم اصرار از من انکار . چقدر سر این موضوع بحث و تنش داشتیم ، شمارش اون از دست من خارج شد…ولی هر طور بود مقاومت کردم و نرفتم …
دیگه نماز شب نمیتونستم بخونم چون اجازه بیداری نداشتم  . دوباره قرص های خواب دوباره به مرور حالت های بد من داشت برمیگشت.
بعد از مدتی حتی دوباره به وضعیت سابقم برگشتم ، بار آخری که خواهر دکتر با من تماس داشت با لحن خیلی گزنده و ناراحت کننده ای گفت : بعضی ها فکر میکنند با نماز و دعا و عبادت میشه به همه جا رسید. در حالیکه اینطور نیست . عبد صالح شدن راه کارش چیز دیگه ای هست … اهمیتی به حرفهاش ندادم و در عوض دیگه حتی به تماس هاش جواب ندادم.

خواهرش به همسرم گفته بود که اجازه نده من زیاد دعا  یا قرآن بخونم ، میگفت برای هر کلمه ی دعا ملک موکلی هست و میگفت بار معنایی این کلمات خیلی زیاده،  وقتی دعا و قرآن زیاد خونده بشه ، چون ظرف روحی انسان گنجایش این بار های معنوی رو نداره ، باعث بهم ریختن حال آدم و بی قراری میشه!

این اواخر دیگه به چرت و پرت گویی کامل افتاده بودند!  از موکل هایی حرف میزدند که به جای اونها رانندگی میکنه تا چله های عجیب و غریب و…

با هر بدبختی و فلاکتی بود همسرم رو قانع کردم که اینها دروغ گو و فاسد هستند. با اینکه همسرم پول زیادی هم خرج این جناب دکتر کرده بود. دست روی غیرت مردونه همسرم گذاشتم و بهش گفتم حس خوبی ندارم نسبت به این مرد…گفتم معلوم نیست چه خوابی برای من دیده که میگه باید بهم آموزش های خاص بده ؛ آموزش هایی که حتی تو اون جلسات همسرم هم نباید کنارم می بود! خلاصه به هر طریقی بود دکتر از زندگی ما بیرون رفت.

ولی من حالم بدتر از همیشه شد. حالا دیگه باید قرص اعصاب میخوردم. روزی تقریبا 20 تا قرص های مختلف میخوردم به تجویز پزشکان.  از دارو هایی برای اعصاب تا داروهایی برای ناراحتی گوش…
نتیجه شگفت انگیز بود ، 30 کیلو اضافه وزن بعلاوه اینکه هیچ اثری از خوب شدن هم در من نبود!

به گفته مربی کندالینی در من در حال بیدار شدن بود ؛ علامتش همین بود که گاهی به شدت به همسرم متمایل بودم و گاهی منزجر … ولی مربی میگفت باید این نیرو رو رها کنی … باید روی هر چاکرا متمرکز شد تا باز بشه و وقتی باز شد اجازه داد تا نیروی اون کل بدن رو بگیره و پخش بشه.  باید بهش آزادی عمل داد… و این آزادی عمل شامل هر نوع آزادی میشد چه بطریق مشروع یا نامشروع …در هر حال این چاکرا در حال باز شدن بود و من باید به طور کامل خودم رو در اختیار نیرو و انرژی رها شده از مولادهارا  ( چاکرای اول ) بگذارم تا به اون حد نهایت برسم.
فقط یک مشکل بود اونم اینکه من بی حجاب بودم ولی برای خودم اصولی از تقید و تعهد داشتم. چیزی که به شدت مربی من رو ناراحت میکرد. چون به اعتقادش تا وقتی این اتفاق نیفته، من نمیتونم وارد فاز بعدی بشم 🙂
اعتراف میکنم که بارها وسوسه شدم ، وقتی به خاطر بیماری های عجیب و غریبی که پیدا میکردم دربه در از این دکتر به اون دکتر میرفتم ، اکثر پزشکان محترم شماره موبایل خودشون رو تو برگه ای جدا مینوشتند و لای دفترچه بیمه ام میذاشتن و با محبت در خواست میکردن که تعارف نکنم و هر ساعتی از شبانه روز که باشه فرقی نداره ، اگر کوچک ترین احساس ناراحتی کردم باهاشون تماس بگیرم و اطمینان داشته باشم که در هر شرایطی کنارم هستند.
اعتراف میکنم خنده ام میگرفت با اینکه وسوسه به امتحانش رها نمیکرد . طوری که علاوه بر اینکه شماره ها رو پاره میکردم و دور میریختم تا جلوی خودم رو بگیرم ، مجبور به عوض کردن مداوم پزشک ها هم میشدم. انقدر که همسرم اعتراض کرد و من هم واقعیت ماجرا رو گفتم که قابل اعتماد نیستن.
( البته حتما باز من پزشکان نامناسبی انتخاب کرده بودم و گرنه به طور قطع غالب پزشکان ما اینطور نیستند.)

انگار زمین و زمان دست به هم داده بودن که هر فرد نامناسبی رو به طریقی سر راه من قرار بدن و انگار من باید نشون میدادم که تا چه میزان میتونم مقابل این وسوسه ها طاقت بیارم:)

به هر حال هر چی بود به خیر گذشت.

امروز چند سالی از اون روزها گذشته ، طی این مدت افتان و خیزان سعی کردم خودم رو حفظ کنم ، هنوز که هنوز …گاهی پیامی از مربی یوگا دارم مبنی بر اینکه برگردم و ادامه بدم…هنوز مشاور آخری که پیشش رفتم برام ایمیل میزنه و حالم رو می پرسه و میگه منتظره تا یک روز برگردم پیشش و هنوز جناب دکتر منتظر باز کردن چشم سوم من و فعال کردن آجنا هستن:))))
هنوز حال من بد مونده، هنوز خوب نیستم،  دو سالی هست که قرص ها رو کلا به یکباره قطع کردم چون هیچ اثری نداشتن و دارم تلاش میکنم وضعیت بدنی خودم رو به قبل از شروع قرص ها برگردونم. .. هنوز دارم میدوم دنبال چیزهایی که از دست دادم،  اگر فقط به خاطر یه چیز اونم آرامش که نداشتم وارد کلاس های یوگا شدم، امروز بعد از سالها حداقل به خاطرفقدان ده چیز دیگه بعلاوه همون  یک چیز باید بدوم!

با همه ی اینها فکر نمیکردم که این ها عوارض یوگا باشه، چون فقط به ظاهر یوگا عمل میکردم و هیچ وقت نخواسته بودم وارد بطن کاذب معنوی اون بشم ، در نتیجه فکر میکردم آسیبی از این قضیه ندیدم تا چند روز پیش. …

بعد از برگشت از پیش متخصص گوش و شکایت از سرگیجه و دیدن  ام آر آی و سی تی اسکن هایی که بهم داده بود، بهم گفت برای به دست آوردن آرامش تنها یک راه دارم اونم یوگا!!!! توصیه اکید کرد به شرکت در این کلاس ها! گفتم والا دکتر رفتم تا آخرش هم رفتم فایده نداشت . گفت من نمیدونم به هر حال باید آروم بشی وگرنه سرگیجه ها خوب نمیشن گفت باید حتما و صد در صد یوگا رو دوباره شروع کنم!

در طی این سالها به قدری خسته شدم که دوباره تصمیم گرفتم برم یوگا! تصمیم گرفتم تو همین راه برگشت برم ثبت نام، پشت چراغ قرمز گیر کردم، تصادف بدی بود و حالا حالا ها باز نمیشد. همون پشت فرمون تلگرام رو باز کردم تا سری به کانال ها بزنم . کانال استاد مظاهری سیف رو باز کردم ، دیدم استاد پستی گذاشتن صبح و ارجاع دادن به مباحث یوگا… رفتم بالا و شروع کردم به خوندن و انگار آب سردی داشتن روی من میریختن،  با بوق ممتد راننده های پشت سر به خودم اومدم ، راه باز شده بود و من متوجه نشده بودم  . دور زدم سمت خونه . حالا میدونستم علت تمام این بی قراری ها چی بود . حالا میفهمیدم.  تمام اون روزها اون حال بد اون حرفها همه داشت تو ذهنم مرور میشد. و حس میکردم چقدر خدا بهم رحم کرده بود فقط همین/

حالا که منشا درد رو فهمیدم فکر میکنم درمان ساده تر هست. تنها راهی که باید رفت به سمت خود خداست همین و بس. باید سعی کنم برگردم به اون یکسالی که خوب بودم به لحاظ معنوی و روحی، سخته خیلی … چون خیلی چیزها از دست دادم و اعتقاد دارم خدا به همین سادگی ها بهم برنخواهد گرداند چون نشون دادم که استحقاق اون رو نداشتم .
تنها کاری که ازم برمیاد امید به رحمت و بخشش اوست

و کلام آخر ؛ به عنوان کسی که این راه رو رفته ، از صمیم قلب و با صداقت کامل میگم که هیچ چیزی جز ناراحتی و مشکل بیشتر در پایان در انتظار نخواهد بود. تمام حرفهایی که میزنند تمام اثرات شفا بخشی که از باز شدن چاکرا ها بیان میکنن همه و همه فقط یک دروغ هست و فریب . نه بیشتر  از این /

پیشنهادات مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلد های ضروری مشخص شده اند *

ارسال نظر